شايد عنايت شايد مصيبت

احسان رجبی دهنوی
ehsan_soshi@yahoo.com


شايد عنايت شايد مصيبت
مرد دست چپش را که از آستين کت مي گذراند ، لحظه اي فکرکرد "اسمش چه بود " . با دست راست آستين پيراهنکشش را که زير کت جمع شده بود بيرون آورد و بعد با همان دست پيشانيش را گرفت و پوست سرش را بالا و پايين برد.
" آناهيتا، فاميلش فاميل من شد . توي شناسنامه اش اسم من و زری به عنوان پد ر و مادرش نوشته شده ... بعد از اسمش هم فاميل من را نوشتند " شايد تا حالا فاميلش را عوض کرده باشند ولي اسمش را خود زری روی بچه گذاشت. يک سالي بايد داشته باشد. چپه ای آب به صورتش زد و زير سماور را روشن کرد ، دست هايش را زير موها کرد و انحنای سر را تا پشت سر دنبال کرد ، بعد در آينه نگاه کرد . خوب بود نمي شد بگوي ژوليده است بايد عجله مي کرد "نانوای شايد شلوغ باشد" .
قبل از رفتن سر کار عادت به خوردن صبحانه با نان داغ داشت، اما نه از نانوايي کنار خانه شان . هيکل قناس شاطر عباس با آن شکم قلمبه ، آزارش می داد ."دو خيابان پايين تر نان بربری خوبی می پزند ...فقط
شايد شلوغ باشد "
زود پاشنه کفشهايش را بالا کشيد و از پله ها پايين رفت . در خانه را که می بست زير چشمي به شاطر عباس نگاه کرد و با نفرت شروع به تند راه رفتن کرد . بايد زودتر به نانوائي مي رسيد تا اگر شلوغ باشد اداره اش دير نشود . اما شلوغ نبود دوتا نان گرفت و به خانه آمد. سماور قل آمده بود ، چاي را توي قوري ريخت ، پنير را از از توی يخچال بيرون آورد و به زری که محو و بي رنگ روی صندلي هميشگي نشسته بود چپ چپ نگاه کرد . حرفي براي گفتن نداشت از زمان ازدواجشان تا حالا حرفي نداشت . گاهي فقط اگر دستش برای زدن زری بلند مي شد شايد فحشي هم برای زدن به زری پيدا مي کرد و بلند که تمام همسايه ها بشنوند فحش را فرياد مي زد تا صداي گريه زری با نق نق بچه در هوا بپيچد. آخر هم همين رفتار به دادش رسيد . "چقدر زری بچه را دوست داشت ، راست مي گويند که پاره تن آدمي ست " .داشت دير مي شد آخرين لقمه را در دهان گذاشت و به ساعت نگاه کرد، شش و نيم بود اگر حالا راه مي افتاد ساعت هفت در پارک بود بعدش تا هفت و نيم که اداره اش شروع می شود نيم ساعتي فرصت دارد که روي صندلي سيماني پارک بنشيند و دسته
اي ورق و چرک نويس را روی ميز گرد سيماني جلويش بريزد و بنويسد يا دست را زير چانه اش بگذارد و به صندلي سيماني روبرو نگاه کند . به دخترک چشم زاغ موبوری که هر از چند گاهي سر از کتاب بر مي داشت و نگاهش مي کرد. اظهار تمايلي که از چشم هايش مي شد بخواني و آن نگاههايش باعث مي شد که هر روز صبح آخرين لقمه را که در دهانش مي گذاشت زود وسايلش را جمع کند و با مادر خدا حافظي کرده و نکرده از خانه خارج شود . بايد زود مي رسيد تا نيم ساعتي مانده به شروع اداره در پارک باشد . گاهي
سيگاری هم دود مي کرد که به اصرار زري بعدا ترکش کرد- يکي دو نخ بهمن شايد هم ونستوني- و دودش را که آهسته و آرام بيرون مي داد به چشمان پر شرم دختر که برای لحظه ای ديدن او به اين سو و آن سو مي چرخيد، نگاه مي کرد .
نامه را ديشب تهيه کرده بود . از همان کاغذ های نامه نگاری پر نقش و نگار که ديشب با فکر کردن بسيار جمله های را که مي خواست به دختر بگويد رويش نوشته بود . توی جيبش نامه را با دست چپ جابه جا کرد و بعد کاغذ ها را از روی ميز جلويش جمع کرد و در کيف ريخت . ساعت هفت و بيست و پنج دقيقه بود . وقت حرف زدن با دختر را نداشت ، زود نامه را از جيبش در آورد و گفت :(( ببخشيد اين مال شماست ‘ساعت پنج منتظرتون هستم همين جا توي پارک)) .
هنوز هم سه ماه از ازدواجشان نگذشته آناهيتا را به دنيا آورد . دختر زيبای تپل مپلي که توي دست پدر بزرگ و مادر بزرگش جابه جا مي شد و خنده ها و تبسم هاشان دل مرد را به درد مي آورد . از روي مبل پا شد تا چائي بياورد . زری روی تخت خوابيده بود و رويش پتوئي کشيده بودند. نگاهش کرد ، لبخندی روی لب هايش بود ، شايد از تولد آناهيتا، لجش گرفت صورتش را با نفرت برگرداند و رفت تا چائي بياورد ، چائي که مادرش دم گذاشته بود . ده استکان درون سيني چيد و پرشان کرد و يکي يکي جلوي پدر، مادرش و پدر، مادر و برادرهای زری که هنوز جای مشت و لگد هاشان توی بدنش درد مي کرد گرفت . به زری نگاه کرد . گفته بود که ساعت پنج از اداره تعطيل مي شوند ، اسما پنج ولي ده دقيقه اي زودتر کارتش را مي توانست بزند و بيايد که زد . دختر روي صندلي سيماني هميشگي انتظارش را مي کشيد ، او هم ديگر ورق هايش را روی صندلي جلوئي نريخت و نگاهش کند. بي مقدمه جلويش نشست و گفت :"سلام" و با شنيدن جواب سلامش انگار که دنيا را به او داده اند ، ذوق زده شد و خوشحال جعبه سيگارش را در آورد و گفت :"برويم لب رودخانه"
زري گفته بود نکش ولي دختر براي اولين بار خجالت کشيد بگويد نکش فقط تعارفش که کرد گفت نمي کشم . مرد هم ته سيگار را زير پايش له کرد و خنديد. دو سه ماهي شايد از آن واقعه مي گذشت ، چندتا نامه نوشته
بود را يادش نيست ولي تمام ، دست خط خودش بود و براي اثبات رابطه اش با زري کافي بود .
سيگاری روشن کرد و لب رودخانه شروع به راه رفتن کرد "اولين نامه همان بود " . بعد از آن هم که ديگر جلويش سيگار نمي کشيد و در مسير خانه شايد سيگاری دود مي کرد-آن هم با ترس و لرز که مبادا خويشاوندی ببيندش-هفت، هشت تاي نامه برايش نوشت . همان ها هم کافي بود که قاضي حکم کند دختر را بايد بگيري .
دختر هم اسم او را گفته و مفصل ، لگد و مشت های برادرها و پدر دختر بدنش را کبود کرده بود .
آخرش هم از روی ناچاری گرفتش با مهريه ای که دست چپش بود ، و چون روی ديدن پدر مادرش را نداشت اين آپارتمان نقلي را اجاره کرد، دور از پدر مادرش و پدر مادر زری.
- پسرم چرا برا خودت چائي نريختي
پدرش بود . گفت که مي ريزم و پاشد از توي کابينت ليواني برداشت و زير شير سماور گذاشت ، لب به لب که از آب جوش پر شد شير را بست . روی مبل که نشست زری گز تعارفش کرد . يکي برداشت و با آب جوش شروع به خوردنش کرد ، چه گز سفت و خشکي - نمي دانست چند ماه است روي دکور خانه شان مانده- دندانش درد گرفت . ليوان آب جوش را توي دست شوئي خالي کرد و روی تخت ولو شد . نيم غلتي زد . ساعت 5/12 شب بود بايد مي خوابيد اما خواب به چشم هايش نمي آمد، فردا چه بايد مي گفت، هيچ . شايد هيچ. خود زری اعتراف کرده بود . يادش آمد که توی گريه هايش اسم شاطر محلشان را برده بود . سرش چقدر درد گرفت . حالا هم درد مي کرد دست چپش لمس مي رفت . از تخت پاشد و دايره وار دستش را در
هوا چرخاند ، خوب که خسته شد دوباره روي تخت افتاد.
"اسمش چه بود" يادش نمي آمد. هرچه فکر مي کرد يادش نمي آمد .

پایان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32163< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي