|
شايد عنايت شايد مصيبت مرد دست چپش را که از آستين کت مي گذراند ، لحظه اي فکرکرد "اسمش چه بود " . با دست راست آستين پيراهنکشش را که زير کت جمع شده بود بيرون آورد و بعد با همان دست پيشانيش را گرفت و پوست سرش را بالا و پايين برد. " آناهيتا، فاميلش فاميل من شد . توي شناسنامه اش اسم من و زری به عنوان پد ر و مادرش نوشته شده ... بعد از اسمش هم فاميل من را نوشتند " شايد تا حالا فاميلش را عوض کرده باشند ولي اسمش را خود زری روی بچه گذاشت. يک سالي بايد داشته باشد. چپه ای آب به صورتش زد و زير سماور را روشن کرد ، دست هايش را زير موها کرد و انحنای سر را تا پشت سر دنبال کرد ، بعد در آينه نگاه کرد . خوب بود نمي شد بگوي ژوليده است بايد عجله مي کرد "نانوای شايد شلوغ باشد" . قبل از رفتن سر کار عادت به خوردن صبحانه با نان داغ داشت، اما نه از نانوايي کنار خانه شان . هيکل قناس شاطر عباس با آن شکم قلمبه ، آزارش می داد ."دو خيابان پايين تر نان بربری خوبی می پزند ...فقط شايد شلوغ باشد " زود پاشنه کفشهايش را بالا کشيد و از پله ها پايين رفت . در خانه را که می بست زير چشمي به شاطر عباس نگاه کرد و با نفرت شروع به تند راه رفتن کرد . بايد زودتر به نانوائي مي رسيد تا اگر شلوغ باشد اداره اش دير نشود . اما شلوغ نبود دوتا نان گرفت و به خانه آمد. سماور قل آمده بود ، چاي را توي قوري ريخت ، پنير را از از توی يخچال بيرون آورد و به زری که محو و بي رنگ روی صندلي هميشگي نشسته بود چپ چپ نگاه کرد . حرفي براي گفتن نداشت از زمان ازدواجشان تا حالا حرفي نداشت . گاهي فقط اگر دستش برای زدن زری بلند مي شد شايد فحشي هم برای زدن به زری پيدا مي کرد و بلند که تمام همسايه ها بشنوند فحش را فرياد مي زد تا صداي گريه زری با نق نق بچه در هوا بپيچد. آخر هم همين رفتار به دادش رسيد . "چقدر زری بچه را دوست داشت ، راست مي گويند که پاره تن آدمي ست " .داشت دير مي شد آخرين لقمه را در دهان گذاشت و به ساعت نگاه کرد، شش و نيم بود اگر حالا راه مي افتاد ساعت هفت در پارک بود بعدش تا هفت و نيم که اداره اش شروع می شود نيم ساعتي فرصت دارد که روي صندلي سيماني پارک بنشيند و دسته اي ورق و چرک نويس را روی ميز گرد سيماني جلويش بريزد و بنويسد يا دست را زير چانه اش بگذارد و به صندلي سيماني روبرو نگاه کند . به دخترک چشم زاغ موبوری که هر از چند گاهي سر از کتاب بر مي داشت و نگاهش مي کرد. اظهار تمايلي که از چشم هايش مي شد بخواني و آن نگاههايش باعث مي شد که هر روز صبح آخرين لقمه را که در دهانش مي گذاشت زود وسايلش را جمع کند و با مادر خدا حافظي کرده و نکرده از خانه خارج شود . بايد زود مي رسيد تا نيم ساعتي مانده به شروع اداره در پارک باشد . گاهي سيگاری هم دود مي کرد که به اصرار زري بعدا ترکش کرد- يکي دو نخ بهمن شايد هم ونستوني- و دودش را که آهسته و آرام بيرون مي داد به چشمان پر شرم دختر که برای لحظه ای ديدن او به اين سو و آن سو مي چرخيد، نگاه مي کرد . نامه را ديشب تهيه کرده بود . از همان کاغذ های نامه نگاری پر نقش و نگار که ديشب با فکر کردن بسيار جمله های را که مي خواست به دختر بگويد رويش نوشته بود . توی جيبش نامه را با دست چپ جابه جا کرد و بعد کاغذ ها را از روی ميز جلويش جمع کرد و در کيف ريخت . ساعت هفت و بيست و پنج دقيقه بود . وقت حرف زدن با دختر را نداشت ، زود نامه را از جيبش در آورد و گفت :(( ببخشيد اين مال شماست ‘ساعت پنج منتظرتون هستم همين جا توي پارک)) . هنوز هم سه ماه از ازدواجشان نگذشته آناهيتا را به دنيا آورد . دختر زيبای تپل مپلي که توي دست پدر بزرگ و مادر بزرگش جابه جا مي شد و خنده ها و تبسم هاشان دل مرد را به درد مي آورد . از روي مبل پا شد تا چائي بياورد . زری روی تخت خوابيده بود و رويش پتوئي کشيده بودند. نگاهش کرد ، لبخندی روی لب هايش بود ، شايد از تولد آناهيتا، لجش گرفت صورتش را با نفرت برگرداند و رفت تا چائي بياورد ، چائي که مادرش دم گذاشته بود . ده استکان درون سيني چيد و پرشان کرد و يکي يکي جلوي پدر، مادرش و پدر، مادر و برادرهای زری که هنوز جای مشت و لگد هاشان توی بدنش درد مي کرد گرفت . به زری نگاه کرد . گفته بود که ساعت پنج از اداره تعطيل مي شوند ، اسما پنج ولي ده دقيقه اي زودتر کارتش را مي توانست بزند و بيايد که زد . دختر روي صندلي سيماني هميشگي انتظارش را مي کشيد ، او هم ديگر ورق هايش را روی صندلي جلوئي نريخت و نگاهش کند. بي مقدمه جلويش نشست و گفت :"سلام" و با شنيدن جواب سلامش انگار که دنيا را به او داده اند ، ذوق زده شد و خوشحال جعبه سيگارش را در آورد و گفت :"برويم لب رودخانه" زري گفته بود نکش ولي دختر براي اولين بار خجالت کشيد بگويد نکش فقط تعارفش که کرد گفت نمي کشم . مرد هم ته سيگار را زير پايش له کرد و خنديد. دو سه ماهي شايد از آن واقعه مي گذشت ، چندتا نامه نوشته بود را يادش نيست ولي تمام ، دست خط خودش بود و براي اثبات رابطه اش با زري کافي بود . سيگاری روشن کرد و لب رودخانه شروع به راه رفتن کرد "اولين نامه همان بود " . بعد از آن هم که ديگر جلويش سيگار نمي کشيد و در مسير خانه شايد سيگاری دود مي کرد-آن هم با ترس و لرز که مبادا خويشاوندی ببيندش-هفت، هشت تاي نامه برايش نوشت . همان ها هم کافي بود که قاضي حکم کند دختر را بايد بگيري . دختر هم اسم او را گفته و مفصل ، لگد و مشت های برادرها و پدر دختر بدنش را کبود کرده بود . آخرش هم از روی ناچاری گرفتش با مهريه ای که دست چپش بود ، و چون روی ديدن پدر مادرش را نداشت اين آپارتمان نقلي را اجاره کرد، دور از پدر مادرش و پدر مادر زری. - پسرم چرا برا خودت چائي نريختي پدرش بود . گفت که مي ريزم و پاشد از توي کابينت ليواني برداشت و زير شير سماور گذاشت ، لب به لب که از آب جوش پر شد شير را بست . روی مبل که نشست زری گز تعارفش کرد . يکي برداشت و با آب جوش شروع به خوردنش کرد ، چه گز سفت و خشکي - نمي دانست چند ماه است روي دکور خانه شان مانده- دندانش درد گرفت . ليوان آب جوش را توي دست شوئي خالي کرد و روی تخت ولو شد . نيم غلتي زد . ساعت 5/12 شب بود بايد مي خوابيد اما خواب به چشم هايش نمي آمد، فردا چه بايد مي گفت، هيچ . شايد هيچ. خود زری اعتراف کرده بود . يادش آمد که توی گريه هايش اسم شاطر محلشان را برده بود . سرش چقدر درد گرفت . حالا هم درد مي کرد دست چپش لمس مي رفت . از تخت پاشد و دايره وار دستش را در هوا چرخاند ، خوب که خسته شد دوباره روي تخت افتاد. "اسمش چه بود" يادش نمي آمد. هرچه فکر مي کرد يادش نمي آمد .
پایان |
|